روز دختر مبارک❤
روز دختر رو به همه ی دخترای دنیا تبریک و شاد باش می گویم
روزت مبارک هستی دنیا
روز دختر رو به همه ی دخترای دنیا تبریک و شاد باش می گویم
روزت مبارک هستی دنیا
خلاصه بعد سک*س رفتیم حموم تو حموم آدرین بهم پیشنهاد که باهم ازدواج کنیم منم گفتم بله 💋💋💋💋💋 چند ماه بعد ( روز عروسی) ❤ از زبان مرینت: واییییی خیلی خوشحال بودم از اون عمارت رفتم و از دست خدمتکارا راحت شدم و تمام ارث و ... به خودم رسید حالا میلیاردرترین دختر پاریس بودم همه تو خیابون چپ چپ نگام می کردن ولشون کن حسودن ولی امروز روز خاصی بود بلاخره به عشقم میرسم 😍 لباس عروسم خیلی کیوت و خوشگل بود رنگش صورتی کمرنگ با پروانه های کوچولو که روی لباسام وصل بود آدرین منو آورد آرایشگاه حالا الان قرار بیاد دنبالم زینگ زینگ عه زنگ زد از زبان مرینت: جانم از زبان آدرین : مرینت خانم من پایینم کی تشریف میارید😐 مرینت:الان اومدم که عکاس اومد گفت عروس خانم آقای داماد اومدن برو پیش داماد تا منم شروع کنم مرینت : رفتم سمت آدرین گفتم خوشگل شدم آدرین:آدرین خوشگل نشدی لعنتی جذاب شدی مرینت : گفتم مرسی بریم تالار آدرین : سوار شو عشقم بریم ♡♡♡♡♡ لایک و کامنت یادت نره
و رفتم تو اتاقم و شیرجه زدم رو تخت و زار زار گریه کردم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بلند شدم شکمم قار و قور کرد دمپاییم پوشیدم و رفتم سمت آشپزخانه که لای در یکی از اتاق عمارت باز بود همه ی خدمتکارا اونجا بودن ! یواشکی رفتم ببینم چی میگن از زبان سودا : آره بهتره مرینت بندازیم بیرون از خانه و ثروت پدرش بکشیم بالا 😈
از زبان مرینت : ترسیدم بدو بدو رفتم تو اتاقم درم قفل کردم مونده بودم چیکار کنم یه فکری زد به سرم آره خودشه باید زنگ به آدرین اگراست همونی که پدرش با پدرم شریک بودن و زنگ زدم بعد چند بوق برداشت از زبان مرینت : الو سلام آدرین من مرینتم میشه کمکم کنی از زبان آدرین : سلام بانوی من از صدات شناختمت چیزی شده مرینت : آره آدرین: چی شده مرینت:خدمتکارا می خوان منو بندازن بیرون به کمکت نیاز دارم آدرین : باشه کمکت میکنم فقط یه شرط داره مرینت : باشه هرچی باشه قبول میکنم آدرین : نظرت راجب یه سک*س چیه 😈 مرینت : چیییییی 😱 آدرین : باید قبول کنی باشه ☆ مرینت : باشه فردا ساعت 2 خونه ی ما
آدرین بی صبرانه منتظرم بانو 😈❤❤💋💋💋
فردا اگه بشه یراتون پست تک پارتی من * حرفی
و چند تا عکس ...... می فرستم
شب خوش
پارت اول
برید ادامه لایک و کامنت یادتون نره
سلام من یه دختر بچه ۶ سالم اسمم مرینته من وقتی ۴ سالم بود پدر و مادرم از دست دادم 😔پدرم ثروتمندترین آدم در شهر فرانسه بود و یه قرار داد با آقای اگراست در شهر لندن میبستن
پدرم ساکشو بست و راهی شد ولی مادرم طاقت نیاورد و با پدرم رفت
فردای آن روز : وقتی صبح بلند شدم بوی ماکارون میومد موردعلاقه ترین شیرینیم وقتی صورتمو شستم رفتم پایین خدمتکارا داشتن میز می چیدن که یکی از خدمتکارا گفت خانم راستش خب اممممم گفتم چی شده گفت هواپیمای پدر و مادرتون سقوط کردن
اشک تو چشام و رفتم تو اتاقم
━━═━━═━━⊰❀🌸❀⊱━━═━━═━━
سلام پارت ۲ این رمان تقدیم نگاهتون
ترسیده زمزمه کردم:
– من... از چی حرف میزنید؟
– یه شغل برات دارم، هرچند زیاد بهدردم نمیخوری، چشمرنگیا الان رو بورسن.
انگار در بازار بردهفروشان چوب حراجم میزدند.
– من... شوهرم منتظرمه...
– میخوای تخمکت رو بفروشی؟
قلبم شمارهاش به هزار رسید...
بدون توجه به موقعیتم، لرزان و ترسیده قدمی به عقب برداشتم...
صندلی روی زمین کشیده شد و صدایش روی هوای اتاق خطی تیز کشید.
– نه...!
نچی همراه با تحقیر روی لبهای مردانه نشست.
دست به کمر زد و سرتاپایم را با سرگرمی تماشا کرد. در ذهن آشفتهام جثهٔ بزرگش تمام اتاق را پر کرده بود و اکسیژن را ناپدید میکرد.
ناگهان انگار کشف جالبی کرده باشد لبخندی از رضایت روی لبش نشست.
– دختر فراری هستی! پسره با کسی درگیر شده؟ دوستپسرته؟
دستهایم تنم را در پناه گرفتند، جانپناه دیگری نداشتم.
– نه.
پوزخندش میگفت که باور نکرده.
سکوت و غافلگیریام جَریترش کرد.
آن اتاق کوچک خانهٔ قباد تنها مأمن من در این شهر درندشت و بیرحم بود. البته قبل از این اتفاقات...
صدای مرد مثل پتک به سرم فرود آمد.
– خب، این بهاصطلاح شوهر چی مصرف میکنه؟
مصرف؟ صورت بیرنگ روحمانند قباد برابر چشمانم آمد.
– نمیدونم... نمیکنه...
لبخند عجیبی گوشهٔ لبش نشست و تنم را لرزاند.
– من... من... باید برگردم پیش قباد...
– فکر میکنی چرا ارجاعت دادن پیش من؟ مشکوک بودی.
اتاق دور سرم چرخید، اما او بیخیال به میزش تکیه زد.
– همکاری نکنی زنگ میزنم پلیس.
تمام شجاعتم شد یک جمله.
– چی ازم میخوای؟
خوشحال میشیم به وبمون سر بزنید
━━═━━═━━⊰❀🌸❀⊱━━═━━═━━
سلام سلام لایک و کامنت یادت نره
ادامه مطلب 👇👇👇
#پارت_1
ایـاز و مــــ🌙ــاه
گاهی فقط یک قدم اشتباه میتواند کلاً آیندهات را بکوبد و از نو، با یک داستان دیگر بنویسد.
مثلاً من الان باید در گمشتپه باشم، عروس بیگ مراد، نه در این اتاق بیمارستانی، کنار مردی که نمیشناسم...
صدای بم و پرنفوذ دکتر شانههایم را بالا پراند.
– بریدگی روی گردن مریضت اگه یهکم عمیقتر میشد الان تو سردخونه بود.
سرم را آنقدر پایین کشیدم که فقط پاهایم در دیدرس بود.
– اون پسره که آوردیش...
بیاراده و برنامهریزیشده گفتم:
– شوهرمه...
پوزخندی روی لبهای درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت.
– شوهرته و حلقه دستت نیست؟
دست مشتشده را پشت لبهٔ روسری بلند ترکمنیام پنهان کردم.
– فروختم...
چه خوب یاد گرفته بودم دروغ بگویم.
نگاهم روی سراپای مردی که با او در اتاق تنها بودم چرخید.
این دستهای بزرگ با انگشتان قوی نمیتوانست متعلق به یک دکتر باشد، حتی اگر روپوش سفید تنش این را میگفت.
دکترها همیشه دستهایشان برق میزند از نرمی... این مرد دستهای بزرگ و قوی داشت، زمخت بودند...
من میان نوازش دستهای پینهبسته بزرگ شده بودم، راز دستها را میدانستم.
شناسنامهام را با دو انگشت باز کرد و به خط خرچنگقورباغهٔ قباد نگاه کرد، صد بار به او گفتم بگذار من بنویسم.
با آن گردن بریده و دستانی که خون از لابهلای آن سرازیر بود لج کرد خودش در شناسنامهام نام همسر را بنویسد.
میترسید بستریاش کنند و از ما مدرکی برای ربطمان بههم بخواهند. چه مدرکی بیاهمیتتر از شناسنامهٔ یک دختر فراری.
برگهای از بین پروندهام بیرون کشید.
پوزخندش عمیقتر شد.
– مشخصات همراه بیمار، آیلار راستِن... نوزدهساله...
سرسری نگاهی به من انداخت.
– سالمی، جوون، زیاد خوشگل نیستی...
این غریبه چه از جانم میخواست؟ من فقط قباد را آورده بودم تا از خونریزی نمیرد.
لایک و کامنت یادت نره ❤
سلام به اولین پارت این رمان خوش آمدید
توجه داشته باشید که تک پارتی من * حرفی هست
برید ادامه عشقا❤💋💋
#مرینت
به سختی چشمامو باز کردم.بدنم درد میکرد مخصوصا پام.نمیدونستم کجام.بعد از میراکیولس لیدی باگ بیهوش شده بودم.چندبار پلک زدم.وایس.....وایسا ببینم..😱😱من....من اینجا چیکار میکنم.با ترس به تیکی گفتم:
-تیکی...من چرا اینجام😱
صدایی از کنارم اومد
+بلخره بیدار شدی؟
یهو ترسیدم و جیغ ریزی کشیدم و دستام رو جلوی سرم گرفتم..صدای....صدای ادرین بود😐
-هیششش الانهمه میفهمن تو اینجایی
آروم از پشت انگشتام نگاهش کردم..اره..خود ادرین بود.دستام رو پایین آوردم و با چشمایی درشت شده بهش زل زدم.
-من...من اینجا چیکار میکنم زوددد بگو
لبخند کجکی زد و ابروهاشو بالا داد.
+خـــب تو بعد از حمله آکوماتایزر زخمی و بیهوش شده بودی.منم اوردمت اینجا
با ترس هرچی بلد بودم بهش گفتم
-تو خیلی بیشعوری که هرکیو برداشتی اوردی توی اتاقت.. چرا من رو نبردی بیمارستان؟؟اصلا چرا....
تن صدام اهسته شد
-چرا...لباس نداری😱😱😱😱
لباس نداشت.😐😐یعنی بالاپوش نداشت.سعی کردم به بدنش نگاه نکنم.ولی به هر حال وقتی به صورت کمی سرخ شدهش نگاه میکردم بدنش هم دیده میشد.اول یه نگاه ب من کرد،بعد به خودش،بعد دوباره به من 😐با من و من گفت
+خب...من...یعنی تو...
حس کردم بدنم یخ کرد😐
طوری که نشون بده هیچی نشده خیلی ریلکس و با هیجان گفت
+درسته.به نکته ظریفی اشاره کردی،اما باید بگم این دیگه مشکل خودته و وقتی من خواستم لباسم رو عوض کنم جنابعالی به هوش اومدی.
همونطور که باهام حرف میزد اروم اروم پیرهنشو میپوشید..حس میکردم دیگه شرم و حیا بین ما از بین رفته بود😐دیگه چجوری تو مدرسه باهاش روبرو بشم؟؟(هول نکن عروس گلم چی شده حالا مگه پسرم فقد لباس نداشت😑توعم تَوَهُم توطعه داریاااا😑تو پاریس چیز زیر 16سال غیر قانونیه://گفتم در جریان باشید...ایش)
اگه ولم میکردن همونجا تشنج میکردم و از دهنم کف میزد بیرون.😂همونجوری بهم نگاه کرد..
-چیه؟؟؟
جواب نداد
-من....من که لباس دارم؟؟؟اره؟؟😐
عین دیوونه ها به لباسم که خداروشکر تنم بود زل زدم. با خنده گفت
+فکر نمیکردم اینقد منحرف باشی 😂😂😂😂
-نیستم😬 توهم اگه جای من بودی و میدیدی تا...ساعت چنده؟.؟کیفم؟؟؟؟تیکـ....کیفم کو؟
+هییی آرومتر. مگه بلندگو قورت دادی؟بیا اینم کیفت
دادش به دستم. تیکی توش نبود. گوشیم رو برداشتم. مامانم 42 بار زنگ زده بود 😱😱😱😭😭😭
-من،من یه چیز دیگه هم توی کیفم داشتم و الان نیست.
نشست روی تخت.خودمو کشیدم اونطرف.
+خب.از اونجایی که یو آر جاست عه فرند تو می،و من از دوستام دزدی نمیکنم،باید بگم که الکی تهمت نزدن...
-ولی...
+اما اگه منظور کوامیته،باید بگم رفته بالا داره بازی میکنه
یه لحظه خیالم راحت شد ولی.....واااااعتتتت د فاااااااک؟؟؟؟کوامیم؟؟؟یعنی فهمیده من لیدی باگم.
لبخند پسرونه عجیبی زد و گفت
+چیه؟؟؟؟الان میگی لابد فهمیده من لیدی باگم؟؟😂
خدای من کاش خواب باشه😭
+و میگی کاش یه خواب باشه؟
ذهنمو میخونه.😐من لال شده بودم و هیچ صدایی ازم نمیومد😐😐😐ولی یهو زبون باز کردم
-خهخخخخ چی داری میگی بابا من؟؟؟لیدی باگ؟؟؟؟پوفففففف خیلی خنده داره ادرین....خب...حالا...من باید برم☺️......😩اه نه....باید پیدا کنم چیزموووو..
+کوامیتو😐
-کوامی چیه دیگه بابا😭
خدایا...انگار واقعا فهمیده.خواستم بلند شم که اونقدر پای چپم درد میکرد که نتونستم روی زمین وایسم و نزدیک بود بخورم زمین.البته ادرین اومد و گرفتم.یه جوری شدم.قلبم خودشو به در و دیوار میکوبوند. صورتش تقریبا به صورتم نزدیک بود.توی چشمام نگاه کرد و آروم گفت.
+پات صدمه دیده. باید بیشتر مراقب باشید مالیدی...
انگار خون از تمام بدنم تبخیر شد.....
-مممممم....مای......مای لیدی؟
دندون هاش رو دقیقا روی هم قرار داد و طوری لبخند زد که همیشه.....کت نوار میزد..نشوندم روی تخت.ول کنم به چشماش اتصالی کرده بود و خراب شده بود 😐و گویا ولکن او نیز سوخته بود..(بوی سوخته تا اینجا اومد ددچ یاوااش😂کنترول یور سلف، کار دستم ندی اینجا بچه نشسته ها😂✋)
-ادرین؟
تو چشمام انگار اشک جمع شد(این قسمت رو لدفن اول اون اهنگ مای هارت ویل،گو آن د دور/تایتانیک بابا😑/رو در مغز مبارک پخش کنید و سپس باخانید)
-تو...واقعا؟.ینی کت نوار؟؟تو؟؟
+اره...من کت نوارم:)
صدا از دهنم بیرون نمیومد.همینجوری مسخ زده شده بودم.اون....اون اگه کت نواره پس...واقعا عاشق منه؟
+مهم نیست.ما هنوزم دوستیم؟مگه نه؟
(آیم اسپیچ لس😐)
ول کن اون درست شد و دیگه بهم زل نزد.اما فیوز مال من از جا کنده شده بود😐نفس نمیکشیدم.
دوباره کوتاه نگاهم کرد
+هیی الان تمومم میکنی😂
-من..باید...من باید برم....تیکی
هنوزم روی چشمای سبز نعناییش قفل شده بودم.از روی تخت بلند شدم و خواستم با احتیاط تیکی رو پیدا کنم که شونهم رو گرفت.
+پس...اون پسری که دوستش داری لوکاس...اره؟
قیافه ش غمگین شد.
+فقط یه سوال پرسیدَ...
-نه.
برگشتم و صاف توی صورتش وایسادم.چشمامو بستم،آب دهنمو قورت دادم و شروع کردم به حرف زدن با سرعت رپ های امینم:/
-مهم نیست چیزی که میگم باعث بشه تمام عمرم خجالت زده بمونم و فکر کنی یه تختم کمه و چقدر احمقم و شاید دیگه مدرسه نیام و نتونم دیگه ببینمت ولی باید بگم که این فکرت اشتباهه و لوکا کسی نیست که من دوستش دارم یعین در اصل الان خیلی شوکه شدم که دیدم تو کت نواری پس باید بگم من دست و پامو گم کردم و ادرین تو رو من علاقه مند بودم در اولین باری که دیدمت(جمله بندی تو حلقم 😐) و ...عای لاو یو ادرین....
تک سرفه ای کردم.
_باگ او...
+این عجیب ترین و سریع ترفند اعتراف عاشقانه ای بود که شنیدم.تیکی همه چیو بهم گفت...مرینت....من...منو ببخشد که متوجه نشدم بهترین دوستم،بهم علاقه منده...و اینکه...دختر رویاهامه:)
سرم رو بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم.لبخند میزد.نمیدونم چرا و چطور اون موقع،با اینکه کلی ترسیده بودم از اینکه ادرین کت نواره و میدونه من لیدی باگم آروم شدم..اولین باری بود که کنار ادرین حس ارامش داشتم و قلبم کولی بازی در نمیاورد.
+وقتی بیهوش بودی خیلی فکر کردم...و...و راستش،تو هیچوقت برام فقط یه دوست نبودی مرینت....من..من عاشقتم
انگار گونه هاش سرخ شد.دستام رو گرفت.ناخوداگاه محکم دستاش رو فشار دادم و روی پنجه پاهام ایستادم.سرش رو بهم نزدیکتر کرد و چشماش رو آروم بست.منم همراهیش کردم و.......
هوگو: هِیی مامان!!!!لوییس اینجا نشستههه😐😑
و ما برای اولین بار به خواست خودمون همدیگه رو بوسیدیم.
اما: چقدر عاشقانه😍😍😍😍
من:ولی قول بدید به هیچکس هیچی نگید...
هوگو:این داستان خجالت آورو به کی بگیم اخه؟؟؟😑
ادرین:هوگووووو😬مادرت منظورش هویتامون بود
من:دعواش نکن
هوگو:پووووففف...باشه.
و دهنشو زیپ کرد.بوی سوخته میومد.همه به دماغشون چین دادن و بعد،نگاه همه به سمت ادرین رفت. قیافه ش درست مثل ۱۴سالگیش شده بود.اب دهنشو قورت داد.
ادرین:فک...فکر کنم....سوزو....سوخت😱سوووووخخخختتتت
بچه ها داد زدن:پدررررررررر
من فقط بهشون خندیدم...این مردا به هیچ وجه عرضه غذا پختن ندارن..حتما باید یکی چهارچشمی حواسش بهشون باشه😂
......پایان......
لایک و کامنت یادت نره❤❤❤❤❤❤
.: به بلاگیکس خوش آمدید :.