🌙ایاز و ماه 🌙 پارت 1 ♡
━━═━━═━━⊰❀🌸❀⊱━━═━━═━━
سلام سلام لایک و کامنت یادت نره
ادامه مطلب 👇👇👇
#پارت_1
ایـاز و مــــ🌙ــاه
گاهی فقط یک قدم اشتباه میتواند کلاً آیندهات را بکوبد و از نو، با یک داستان دیگر بنویسد.
مثلاً من الان باید در گمشتپه باشم، عروس بیگ مراد، نه در این اتاق بیمارستانی، کنار مردی که نمیشناسم...
صدای بم و پرنفوذ دکتر شانههایم را بالا پراند.
– بریدگی روی گردن مریضت اگه یهکم عمیقتر میشد الان تو سردخونه بود.
سرم را آنقدر پایین کشیدم که فقط پاهایم در دیدرس بود.
– اون پسره که آوردیش...
بیاراده و برنامهریزیشده گفتم:
– شوهرمه...
پوزخندی روی لبهای درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت.
– شوهرته و حلقه دستت نیست؟
دست مشتشده را پشت لبهٔ روسری بلند ترکمنیام پنهان کردم.
– فروختم...
چه خوب یاد گرفته بودم دروغ بگویم.
نگاهم روی سراپای مردی که با او در اتاق تنها بودم چرخید.
این دستهای بزرگ با انگشتان قوی نمیتوانست متعلق به یک دکتر باشد، حتی اگر روپوش سفید تنش این را میگفت.
دکترها همیشه دستهایشان برق میزند از نرمی... این مرد دستهای بزرگ و قوی داشت، زمخت بودند...
من میان نوازش دستهای پینهبسته بزرگ شده بودم، راز دستها را میدانستم.
شناسنامهام را با دو انگشت باز کرد و به خط خرچنگقورباغهٔ قباد نگاه کرد، صد بار به او گفتم بگذار من بنویسم.
با آن گردن بریده و دستانی که خون از لابهلای آن سرازیر بود لج کرد خودش در شناسنامهام نام همسر را بنویسد.
میترسید بستریاش کنند و از ما مدرکی برای ربطمان بههم بخواهند. چه مدرکی بیاهمیتتر از شناسنامهٔ یک دختر فراری.
برگهای از بین پروندهام بیرون کشید.
پوزخندش عمیقتر شد.
– مشخصات همراه بیمار، آیلار راستِن... نوزدهساله...
سرسری نگاهی به من انداخت.
– سالمی، جوون، زیاد خوشگل نیستی...
این غریبه چه از جانم میخواست؟ من فقط قباد را آورده بودم تا از خونریزی نمیرد.
لایک و کامنت یادت نره ❤