💜تنهایی💜 پارت 7
سلام با پارت ۷ اومدم بپر ادامه که مرینت خانم قراره ......
برو ادامه تا بفهمی
لایک و کامنت یادت نره ❤❤❤❤
از زبان مرینت : صبح شده بود بیدار شدم از پلهها اومدم پایین میخواستم پله آخریو بیام پایین سرم گیج رفت و خوردم زمین یه درد بدی تو کمرم حس کردم جیغ خفیفی کشیدم و چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
از زبان آدرین در طلا فروشی : دیشب مرینت خیلی از دستم عصبانی بود نمیدونم چیکار کردم به خاطر همین رفتم طلا فروشی تا اون انگشتر مورد علاقه مرینتو براش بخرم بعد از خرید انگشتر با ماشین روندم به سمت خونه وقتی رسیدم در زدم ولی کسی درو باز نکرد با کلید در خونه رو باز کردم رفتم به سمت آشپزخونه که دیدم مرینت افتاده گوشه پلهها و صورتش زخمیه با تمام توانم داد زدم مرینت ولی صدایی نشنیدم بلندش کردم بردمش سمت بیمارستان پرستار معاینه اش کرد و گفت خانم شما بارداره
از زبان آدرین : وقتی پرستار گفت مرینت بارداره از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم به پرستار گفتم میشه برم خانوممو ببینم پرستار گفت بله حتماً با خوشحالی رفتم به سمت اتاق مرینت و گفتم مرینت ت..و تو قراره مادر بشی و منم پدر
از زبان مرینت : از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد نمی دونستم چیکار کنم آدرین اومد جلو و لبامو بوسید و گفت مرسی مرینت که پدرم کردی
فردای آن روز
عاااااا تموم شد ❤❤