تاوان وابستگی

💕 Mahdiyeh💕 💕 Mahdiyeh💕 💕 Mahdiyeh💕 · 1403/04/18 00:54 · خواندن 2 دقیقه

.

#تاوان_وابستگی پارت 4 آروان با قدم های محکم به سمتم اومد که خودمو  کشوندم در گوشه ترین نقطه تخت.. آروان با فکی منقبض شده نگاهم کرد و زیر لب غرید- :
حقش نیست همین جا بزنم نفلت کنم اخه توله سگ؟ چرا الل شده بودی و چیزی نگفتی؟؟؟؟؟ یهو تن 
صداش باال رفت- :هانننن؟؟؟ االن که زدی بچمو کشتی باید بفهمم؟؟ آرهههه؟ چونم لرزید و اشکام 
نمایان شد که با حرص و اعصبانیت بیشتری گفت- :خودتو به موش مردگی نزن تا میبینی داره برات بد 
میشه گریه سالح کارت میشه.. حقش نیست بزنم نفلت کنم؟؟ مگه پدرش نبودم چرا نگفتی بهم؟ با نفس 
نفس گفتم- :چرا...چرا اینجوری حرف میزنی؟ برای چی باید بهت میگفتم؟ اگه میگفتم که بچمو 
میگرفتی... بعدم تو که بچه نمیخواستی چی شد یهو شد عزیز دردونت؟ غرید- :بلههه که میگرفتم پس 
چی فکر کردی؟ میذاشتم تو بزرگش کنی؟ بعدم دفعه اخرت باشه برای من تعیین تکلیف میکنی ها... من 
تورو نمیخواستم ولی بچمو میخواستم ..البته که االن بخاطر مادر باهوش و زرنگی که داشت از دست 
رفت ...هق هقم فضای اتاقو پر کرده بود.. چرا اصرار داشت بگه من کشتمش؟ مگه من مادرش نبودم؟ 
برای چی باید میکشتمش؟ ولی حیف که گریه اجازه نمیداد حرفی بزنم وگرنه کل عقده هایی که این یه 
سال تو دلم مونده بود رو سرش هوار میزدم- ...ببین همراز دیگه نمیخوام حتی صداتو بشنوم.. پس سعی 
نکن دیگه دردسر درست کنی که اقاجون منو مجبور کنه بخاطرت پاشم بیام ..قلبم شکست صدای ترک 
خوردنشو به وضوح شنیدم... اما نمیتونستم حرف بزنم حالم خیلی بد بود هم از لحاظ روحی داغون بودم 
هم از لحاظ جسمی ...آقاجون شماتت وار به آروان گفت- :بسه دیگه.. حالش خوب نیست خودم بعد از بهبودی   حالش باهاش صحبت میکنم .آروان با حرص چشماشو بست و با قدم های محکم بیرون رفت 
پشت سرش آقاجون و خانم جون بیرون رفتن .چشمامو با درد بستم و به تحقیر هایی که تحویلم داده 
بود فکر کردم به کدام گناه به این وضعیت دچار شده بودم؟ هق هقم هر لحظه اوج میگرفت مگه من چی 
کار کرده بودم که حق خوشبختیو نداشتم؟..