تاوان وابستگی
هلو برو ادامه❤
پدریزرگ به آروان زنگ زد و منتظر ماند تا جواب
بگیرد آروان با بی حوصلگی جواب پدربزرگش را داد پدربزرگ به او خبر تصادف همراز را داد چون پیش
از آن که به آروان زنگ بزند از بیمارستان با او تماس گرفتند و گفتند همراز نامی را به بیمارستان
آوردند ...البته راجب به سقط بچه هم به او گفتند، پدربزرگ شوکه ماند اما بی معطلی تلفنش را قطع می
کند و به آروان زنگ میزند که خودش را سریع تر به ایران برساند ..و راجبه بچه ای که حال دیگر وجود
ندارد به او گفت... و آروان برزخی تر از همیشه به آراد میگوید تا بلیتی برای ایران تهیه کند و اما گوشه ی این شهر بزرگ مادری فداکار روی تختیس که نمیداند تا چند ساعت دیگر چه خبر می شود ...همراز :با
بی حالی چشمام رو باز کردم سرم به شدت درد میکرد گنگ به اطرافم نگاه کردم که پرستاری وارد اتاق
شد -به به بهوش اومدی باالخره... میدونی چقدر منتظرت بودن؟ با اخم و تعجب نگاهش کردم و با صدای
ضعیفی گفتم- :کیا؟ -شوهرت و پدر بزرگ و مادربزگت تا اسم شوهر اومد ترس و لرزی تمام وجودم رو
گرفت االن اگه میفهمید وجود بچشو ازش مخفی کردم بیچارم میکرد ..تا اسم بچه اومد با اضطراب دستم
رو روی شکمم گذاشتم و گفتم- :بچم؟؟ پرستار غمگین نگاهم کرد و گفت- :متاسفم ...انگار یه سطل
آب داغ خالی کردن روم با چشمای خیس به پرستار زل زدم و گفتم- :میشه.. بهشون بگید نیان؟ االن
حالم خوب نیست !پرستار انگار دلش به حالم سوخت که سری تکان داد و رفت بیرون ..سرمو به تاج
تخت تکیه دادم و اشک ریختم برای خودم. برای بچم ..هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که در به شدت
باز شد و قیافه برزخی و قرمز شده ی آروان نمایان شد و پشت سرش پدربزگ و مادر بزگم که با اخم
نظاره گرم بودند...
ویرایش شده ❤❤❤❤❤