🌙ایاز و ماه 🌙پارت 2
━━═━━═━━⊰❀🌸❀⊱━━═━━═━━
سلام پارت ۲ این رمان تقدیم نگاهتون
ترسیده زمزمه کردم:
– من... از چی حرف میزنید؟
– یه شغل برات دارم، هرچند زیاد بهدردم نمیخوری، چشمرنگیا الان رو بورسن.
انگار در بازار بردهفروشان چوب حراجم میزدند.
– من... شوهرم منتظرمه...
– میخوای تخمکت رو بفروشی؟
قلبم شمارهاش به هزار رسید...
بدون توجه به موقعیتم، لرزان و ترسیده قدمی به عقب برداشتم...
صندلی روی زمین کشیده شد و صدایش روی هوای اتاق خطی تیز کشید.
– نه...!
نچی همراه با تحقیر روی لبهای مردانه نشست.
دست به کمر زد و سرتاپایم را با سرگرمی تماشا کرد. در ذهن آشفتهام جثهٔ بزرگش تمام اتاق را پر کرده بود و اکسیژن را ناپدید میکرد.
ناگهان انگار کشف جالبی کرده باشد لبخندی از رضایت روی لبش نشست.
– دختر فراری هستی! پسره با کسی درگیر شده؟ دوستپسرته؟
دستهایم تنم را در پناه گرفتند، جانپناه دیگری نداشتم.
– نه.
پوزخندش میگفت که باور نکرده.
سکوت و غافلگیریام جَریترش کرد.
آن اتاق کوچک خانهٔ قباد تنها مأمن من در این شهر درندشت و بیرحم بود. البته قبل از این اتفاقات...
صدای مرد مثل پتک به سرم فرود آمد.
– خب، این بهاصطلاح شوهر چی مصرف میکنه؟
مصرف؟ صورت بیرنگ روحمانند قباد برابر چشمانم آمد.
– نمیدونم... نمیکنه...
لبخند عجیبی گوشهٔ لبش نشست و تنم را لرزاند.
– من... من... باید برگردم پیش قباد...
– فکر میکنی چرا ارجاعت دادن پیش من؟ مشکوک بودی.
اتاق دور سرم چرخید، اما او بیخیال به میزش تکیه زد.
– همکاری نکنی زنگ میزنم پلیس.
تمام شجاعتم شد یک جمله.
– چی ازم میخوای؟