ایاز و ماه پارت ۲

💕 Mahdiyeh💕 💕 Mahdiyeh💕 💕 Mahdiyeh💕 · 1403/04/24 15:05 · خواندن 2 دقیقه

این پارتو دادم برای در آوردن چشم بعضی ها که پرو هستن میان توی گفتمان و به من فوش میدن منظورم خانم اکرم محمدی هست خانم محمدی از رمان لذت ببرید بازدیدکنندگان محترم یه وقت ناراحت نشید من تا شب براتون یه عالمه پست میزارم❤

━━═━━═━━⊰❀🌸❀⊱━━═━━═━━

#پارت_2
ایـاز و مــــ🌙ــاه

 

ترسیده زمزمه کردم:
– من... از چی حرف می‌زنید؟

– یه شغل برات دارم، هرچند زیاد به‌دردم نمی‌خوری، چشم‌رنگیا الان رو بورسن.

انگار در بازار برده‌فروشان چوب حراجم می‌زدند.
– من... شوهرم منتظرمه...

– می‌خوای تخمکت رو بفروشی؟

قلبم شماره‌اش به هزار رسید... 
بدون توجه به موقعیتم، لرزان و ترسیده قدمی به عقب برداشتم...

صندلی روی زمین کشیده شد و صدایش روی هوای اتاق خطی تیز کشید.
– نه...!

نچی همراه با تحقیر روی لب‌های مردانه نشست.
دست به کمر زد و سرتاپایم را با سرگرمی تماشا کرد. در ذهن آشفته‌‌ام جثهٔ بزرگش تمام اتاق را پر کرده بود و اکسیژن را ناپدید می‌کرد.

ناگهان انگار کشف جالبی کرده باشد لبخندی از رضایت روی لبش نشست.
– دختر فراری هستی! پسره با کسی درگیر شده؟ دوست‌پسرته؟

دست‌هایم تنم را در پناه گرفتند، جان‌پناه دیگری نداشتم.
– نه.

پوزخندش می‌گفت که باور نکرده.
سکوت و غافلگیری‌ام جَری‌ترش کرد. 
آن اتاق کوچک خانهٔ قباد تنها مأمن من در این شهر درندشت و بی‌رحم بود. البته قبل از این اتفاقات...

صدای مرد مثل پتک به سرم فرود آمد.
– خب، این به‌اصطلاح شوهر چی مصرف می‌کنه؟

مصرف؟ صورت بی‌رنگ روح‌مانند قباد برابر چشمانم آمد.
– نمی‌دونم... نمی‌کنه...

لبخند عجیبی گوشهٔ لبش نشست و تنم را لرزاند.

– من... من... باید برگردم پیش قباد...

– فکر می‌کنی چرا ارجاعت دادن پیش من؟ مشکوک بودی.

اتاق دور سرم چرخید، اما او بی‌خیال به میزش تکیه زد. 
– همکاری نکنی زنگ می‌زنم پلیس.

تمام شجاعتم شد یک جمله.
– چی ازم می‌خوای؟